علمی-اجتماعی
|
||||||||||||||||
سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:, :: 17:26 :: نويسنده : شمیلا سیامکی
با صدای گریه وارد گستره ی گیتی می شود و به این ترتیب اعلام وجود می کند. تنهاست و بدون هیچ گونه وابستگی و تعلقی. چیزی با خود ندارد لخت و عور است حال کس نمی داند پیشانی نویس چه سرنوشتی برای او رقم زده است یا به قول افلا طون از عالم مثل چه با خود آورده است .بعد از چند صباحی که می تواند تا بالای صد سال نیز باشد- که در برابر عظمت و طول زمان لمحه ای بیش نیست - باید برود. این بار نیز چیزی با خود نمی برد همان طور که چیزی نیاورده بود. ولی این بار سرشار از تعلق و وابستگی به د نیا و افراد و ثرو ت و مادیات و و سرشا ر از اعمال نیک و بدش است. آن آمدن و این رفتن . هر دو با دستهای خالی .آن یکی لبخند بر لب می نشاند و این یکی اشکها از دیده ها جاری می سازد . هر کدام از ما سعی می کنیم خودمان را وابسته به اشخاص و اشیا کنیم یا دیگران را به خود وابسته سازیم.هرچقدر میزان تعلق و وابستگی بیشتر باشد دل کندن از آن سخت تر خواهد بود.در حالی که گریزی از جداییها نیست . در نتیجه همین تعلقات و وابستگیهاست که مدام به آینده فکر می کنیم و نگران آینده هستیم و به گذشته می نگریم و حسرت و افسوس می خوریم و آن چیزی که با ارزش است یعنی حال را از یاد می بریم . انسان ناطق که به واسطه عقل و شعورش که عامل تمایزش از سایر موجودات است و خیلی هم به آن مباهات می کند مرتب در ترس ،اضطراب و نگرانی، کینه و حسادت ودروغ، فساد و تباهی و... به سر می برد . در هر موقعیتی قرار دارد ناراضی است و می خواهد موقعیتش زودتر عوض شود و از این موقعیت خلاص یابد. مثلا اگر در خانه است حوصله اش سر می رود وقتی بیرون است می خواهد به خانه برگردد . از ساکن بودن در جایی خسته می شود وبه مسافرت می رود می خواهد هر چه زودتر برسد پا را روی گاز می گذارد و با سرعت به سمت عزراییل می رود و.... بالاخره از این موقعیت به موقعیتی دیگر ،امروز را به فردا ،فردا را با روزهای بعد سپری می کند تا در موقعیتی دیگر شاید آرام گیرد اما امکان ندارد تا این که سرانجام زمانی فرا می رسد که دیگر موقعیتی جدید ندارد و لحظات و موقعیتها به پایان رسیده و هنگام کوچ است . در این زمان است که باید تمامی اندوخته هایش را با تمامی تعلقاتش بگذارد و برود به جایی که معلوم نیست . همان طور که معلوم نبود از کجا آمده معلوم هم نیست به کجا می رود. این تفکر آدمی است که آدمی خیلی به آن می بالد در بیشتر موارد شاید باعث درد سرش شودتا به جای این که باعث پیشرفت و حلال مشکلاتش شود. از صبح تا شب و از شب تا صبح انواع تفکرات و نقشه ها رهایش نمی کند تا جایی که مغز می خواهد منفجر شود. نگران آب برق گاز تلفن بنزین و سوخت نان و مسکن آزادی و تحصیلات و حرفه و شغل و ملک وو املاک و پول و ثروت است . هر روز کوله بارمان را با بارهای اضافی سنگین تر می کنیم تا جایی که دیگر توان نداریم و زیر بار تمامی این استرسها و نگرانیها خرد می شویم . به کودکان نگاه کنیم چقدر آسان همه چیز را به فراموشی می سپارند و رها می کنند و در آرامش کامل به خواب می روند. ما در هنگام خشم و عصبانیت القابی را از حیوانات به یکدیگر منسوب می کنیم اما اگر مقداری تامل کنیم می بینیم وضعیت آنها بهتر از ماست می گویید نه . شاید مثال های جالبی نباشند ولی به اندیشین به آن می ارزد. گاوی را در نظر بگیرید که فارغ البال در سایه ای نشسته و در حال نشخوار است نه غم گذشته را دارد و نه نگران اینده است. نه در فکر این است که روی تپه بالایی علفهای بهتری وجود دارد و نه در فکر این است که زمینهای سرسبز روبه را بخرد یا چرا آن گاو دیگر در مراتع سرسبز می چرد . به قوی سبکبال بنگریم که در عین تبحر در شنا آرام و رها خود را به امواج می سپارد و به نرمی بر روی موج سواری می کند. ما به آنها می گوییم فهم و شعور و درک ندارند و نمی فهمند و نمی دانند لذت زندگی در چیست. ما انسانهای فهیم می دانیم چه می خواهیم واز صبح تا شام دوندگی می کنیم . آیا ما انسانها اشرف مخلوقات کمتر از اینها هستیم که زندگی خودرا به جهنم تبدیل کرده ایم که عمرمان را بین گذشته و آینده به حراج گذاشته ایم ؟ این همه حرص و طمع دروغ و چاپلوسی این همه روی یکدیگر پا گذاشتن تا خود را به بالا بکشانیم به کجا می خواهیم برسیم ؟ داریم به کجا می رویم ؟ آیا راه کمال را اینگونه باید طی کرد یا کمال و همه ی اینها حرف مفت است ؟ آیا این افکار درست است که انسان فقط یک بار زندگی می کند در نتیجه هر جور که دوست دارد باید زندگی کند ؟ شاید اگر قدری از تعلقات دنیوی خود بکاهیم و همه چیز را آسان بگیریم شاید کارها بهتر انجام گیرد . اگر همه چیز را به اهلش واگذار کنیم و اجازه دهیم دستهایمان را بگیرد و راه ببرد همه چیز درست خواهد شد . می گوییم خدایا همه چیز را به تو واگذار می کنیم خودت نوری جلوی پای ما قرار ده که بتوانیم راه را از چاه تشخیص دهیم . همه چیز را به دستهای مهربان تو می سپاریم . ولی در عمل خود دست به کار می شویم و سعی می کنیم راه حلی برای مشکلاتمان بیابیم . خداوند هم می گوید : اگر خودت می خواهی مشکلاتت را حل کنی حل کن این تو این مشکلاتت . آن وقت ما یکی می زنیم توی سرمان و یکی می زنیم توی سر مشکلات یا ما او را از پا در می آوریم یا او مارا از پا در می آورد.ما به ریسمان افکار و جنگ و جدال و کینه و نفرت و حرص و طمع و حسادت و دروغ و تزویر و... خود چنگ زده ایم و نمی توانیم این ریسمان را رها کنیم . در نتیجه این ریسمان و طناب بیشتر به دور ما تنیده می شودو به جای این که به ما کمک کند بیشتر دست و پایمان را می بندد و به این ترتیب بیشتر و بیشتر از خدا دور می شویم و به تعلقات دنیوی می چسبیم . دنبال چه چیزی هستیم ؟ چه چیزی ما را اقناع می کند ؟هدفمان از آمدن به این جهان هستی چیست ؟ خودمان آمده ایم یا مارا هل داده اند ؟ چرا برای یک بار هم که شده تمام کوله بار خود را به خدا نمی دهیم تا خود سبک و رها به زندگی ادامه دهیم ؟ چرا اجازه نمی دهیم که خداوند دستهای ما را بگیرد و ما را به دنبال خود بکشد؟ آیا بهتر نیست از تعلقات و وابستگیهای خود کم کنیم تا راحت تر زندگی کنیم ؟ آیا به یک بار امتحان کردنش نمی ارزد ؟ یک عمر خودمان امور را در دست گرفتیم حالا بهتر نیست که آن را به اهلش بسپاریم؟ حالا توصیه می کنم آرام چشمانمان را ببندیم و حالت لبخند به خود بگیریم دستانمان را باز کنیم و تمامی غمها و غصه ها و نگرانیها را دو ر بندازیم وتمامی بارهای زندگیمان را به خدا بسپاریم وبه خدا توکل کنیم . نظرات شما عزیزان:
درباره وبلاگ موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پیوندهای روزانه پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان
|
||||||||||||||||
|